تو فرهادی...
لبی بگشای و شور افکن دل دریای خونم را
نگه بر چشم مستم کن بگیر این دست سردم را
تو مجنون سیرتی جانا ومن شاید نگاری مست
تو فرهادی,من شیرین کلنگ و تیشه ام در دست
تو نیمایی ترین شعری و من نثری پر از اشکال
تو لاینحل ترین بحثی,عجیبی,دور و لاامکان
سرابی در نگاه من و تا میبینمت انگار
دلم زیر تب چشمت ز رخ بر میکند زنگار...