• وبلاگ : اميدوار بودم به پاي هم پير شويم نه به دست هم...
  • يادداشت : دردا...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حديث 

    من گمان مي کردم

    دوستي همچون سروي سرسبز،

    چارفصلش همه آراستگي است.

    من چه مي دانستم

    هيبت باد زمستاني هست.

    من چه مي دانستم،

    سبزه مي پژمرد از سردي دي

    من چه مي دانستم،

    دل هرکس دل نيست

    قلب ها زآهن و سنگ

    قلب ها بي خبر از عاطفه اند....

    پاسخ

    بـه خــــدا گفـــتـه ام زحـــمـت نـکشـد !نه نــــيـازي بـه زلـــزلـه هست !نه نــــيـازي بـه ســــــونــامـي !همـين کـه تـــو نــيستـي ...همـين کـه تـــو نـــمي خـــنــدي ...... ... ...بــــلاهـــاي ِ بــــزرگــي انـــد ...که جــــهـانـــــم را ...بــــا خــــاک ...يـکي کــــرده انـــــد
    + هيچكس 
    همه زندگيم " درد" است؛ درد...

    نمي دانم عظمت اين كلمه را درك مي كني يا نه؟

    وقتي مي گويم درد،

    تو به دردي فكر نكن كه جسم انسان ممكن است از يك بيماري شديد بكشد...

    نه؛ روحم درد مي كند...
    پاسخ

    حالم خوب است ....اگر خودم را به مردن ميزنم تو باور نكن....اين بادمجان ديگر آفت هم نميزندتو سرت گرم باشد به زندگيت....و دلت گرمتر...من حالم خوب است