• وبلاگ : اميدوار بودم به پاي هم پير شويم نه به دست هم...
  • يادداشت : تو فرهادي...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حديث 


    قصه ام ديگر زنگار گرفت:
    با نفس هاي شبم پيوندي است.
    پرتويي لغزد اگر بر لب او،
    گويدم دل : هوس لبخندي است.

    خيره چشمانش با من گويد:
    كو چراغي كه فروزد دل ما؟
    هر كه افسرد به جان ، با من گفت:
    آتشي كو كه بسوزد دل ما؟

    خشت مي افتد از اين ديوار.
    رنج بيهوده نگهبانش برد.
    دست بايد نرود سوي كلنگ،
    سيل اگر آمد آسانش برد.

    باد نمناك زمان مي گذرد،
    رنگ مي ريزد از پيكر ما.
    خانه را نقش فساد است به سقف،
    سرنگون خواهد شد بر سر ما.

    گاه مي لرزد باروي سكوت:
    غول ها سر به زمين مي سايند.
    پاي در پيش مبادا بنهيد،
    چشم ها در ره شب مي پايند!

    تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
    بايدم دست به ديوار گرفت.
    با نفس هاي شبم پيوندي است:
    قصه ام ديگر زنگار گرفت.

    كجايي نيستي؟

    پاسخ

    محو توام....سبكش شبيه فروغه ولي تا حالا نشنيدمش...خيلي قشنگه ملت شاعرن ما هم خير سرمون ادعا ميكنيم هستيم